دوشنبه ۵ آذر ۱۴۰۳ |۲۳ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 25, 2024
حضرت یوسف

حوزه/ ابوحمزه ثمالی گوید: به امام سجاد (علیه السلام) عرض کردم : فدایت شوم ! یوسف چه وقت آن خواب را دید؟ حضرت فرمود: در همان شب که یعقوب و آلش سیر و «دمیال» گرسنه به سر بردند، صبح که از خواب برخاستند یوسف آن خواب را برای پدر تعریف کرد. یعقوب وقتی خواب یوسف را شنید ...

به گزارش خبرگزاری حوزه، کتاب "قصه های قرآن" با موضوع «تاریخ انبیاء از آدم تا خاتم» به قلم سید جواد رضوی، به ارائه داستان زندگی انبیاء پرداخته که در شماره های مختلف تقدیم نگاه شما قرآن یاوران خواهد شد.

     

* حضرت یعقوب و یوسف (علیهما السلام) در روایات

      

- سن یوسف هنگام خواب دیدن

در تفسیر قمی از امام باقر (علیه السلام) روایت شده که فرمود: یوسف یازده برادر داشت و تنها برادری که با او از یک مادر بودند بنیامین بود. آنگاه فرمود: یوسف در سن نه سالگی این خواب را دید و برای پدرش نقل کرد و پدر سفارش کرد که خواب خود را نقل نکند. (۵۳۰)

     

- علت ابتلای یعقوب به فراق یوسف

در معانی الاخبار، به سند خود از ابی حمزه ثمالی روایت شده که من با امام سجاد (علیه السلام) نماز صبح روز جمعه را خواندم . او وقتی از نماز و تسبیح فارغ شد، برخاست تا به منزل برود. من هم برخاستم و در خدمتش ‍ بودم . حضرت کنیزش سکینه را صدا زد و به او فرمود: از در خانه ام سائلی دست خالی رد نشود، چیزی به او بخورانید زیرا امروز جمعه است .

عرض کرد: آخر همه سائلها مستحق نیستند.

اما فرمود: ای ثابت ! زیرا می ترسم در میان آنان یکی مستحق باشد و ما به او چیزی نخوارنیم و ردش کنیم ، آن وقت آن چه که بر سر یعقوب و آل یعقوب نازل شد بر سر ما اهل بیت نیز نازل شود، پس به همه آنان طعام بدهید.

     

رسم یعقوب این بود که هر روز یک قوچ می کشت و آن را صدقه می داد و خود و عیالش هم از آن می خوردند. روزی سائلی مؤمن و روزه گیر و اهل حقیقت هنگام افطار از در خانه یعقوب می گذشت . آن مرد غریب و رهگذر، صدا زد که از زیادی غذایتان چیزی به سائل گرسنه بخورانید. مدتی ایستاد و چند نوبت تکرار کرد ولی حق او را ندادند و گفتارش را باور نکردند. از غذای اهل خانه مأیوس شد و هوا که تاریک شد، انا لله گفت و گریه کرد و شگایت گرسنگی خود را به درگاه خدا برد و تا صبح شکم خود را در دست می فشرد. صبح هم روزه داشت و مشغول حمد خدا بود. یعقوب و آل او آن شب را سیر خوابیدند و صبح در حالی از خواب برخاستند که مقداری غذا از شب قبل مانده بود.

امام سپس فرمود: صبح همان شب خداوند به یعقوب وحی فرستاد که ای یعقوب ! تو بنده مرا خوار کردی و با همین عملت غضب مرا به سوی خود کشاندی و خود را مستوجب تأدیب و عقوبت من کردی و مستوجب این کردی که بر تو و پسرانت بلا فرستم.

ای یعقوب ! محبوب ترین انبیا نزد من پیغمبری است که نسبت به مساکین از بندگانم ترحم کند و ایشان را به خود نزدیک کند و غذایشان دهد و برای آنان ملجأ و پناه گاه باشد. ای یعقوب ! دیشب وقتی بنده عبادت گر و کوشای در عبادتم «دمیال» که مردی قانع به اندکی از دنیاست و به خانه ات آمد و از شما درخواست کرد، چیزی به او ندادید. او «انا لله» گفت ، به گریه در آمد و به من شکایت آورد و تا صبح شکم خالی خود را در بغل گرفت و حمد خدا را به جای آورد و برای خشنودی من دوباره صبح نیت روزه کرد. ای یعقوب ! تو با فرزندانت همه با شکم سیر خوابیدند با این که غذای زیادی مانده بود.

     

ای یعقوب ! مگر نمی دانستی که عقوبت و بلای من نسبت به اولیایم سریع تر است تا دشمنانم . آری ، به خاطر حسن نظری که نسبت به دوستانم دارم اولیایم را در دنیا گرفتار می کنم (تا کفاره گناهانشان شود) ولی دشمنانم را وسعت و گشایش می دهم . اینک بدان که به عزتم سوگند بر تو بلایی خواهم آورد و تو و فرزندانت را هدف مصیبتی قرار خواهم داد و تو را با عقوبت خود تأدیب خواهم کرد؛ پس خود را برای بلا آماده کنید و به قضای من رضا دهید و بر مصائب صبر کنید.

     

ابوحمزه ثمالی گوید: به امام سجاد (علیه السلام) عرض کردم : فدایت شوم ! یوسف چه وقت آن خواب را دید؟

حضرت فرمود: در همان شب که یعقوب و آلش سیر و «دمیال» گرسنه به سر بردند، صبح که از خواب برخاستند یوسف آن خواب را برای پدر تعریف کرد. یعقوب وقتی خواب یوسف را شنید، اندوهگین بود تا آنکه خدا وحی فرستاد؛ اینک آماده بلا باش . یعقوب فرمود: خواب خود را برای برادران تعریف مکن که من می ترسم بلایی بر سرت بیاورند، ولی یوسف خواب را برای برادران تعرف کرد. در ابتدای این مصیبت در دل فرزندانش ‍ حسدی تند ایجاد شد و وقتی آن خواب را از او شنیدند بسیار ناراحت شدند. یعقوب نیز یقین داشت که مقدری برایش تقدیر شده و به زودی به مصیبتی گرفتار خواهد شد، اما می ترسید این بلای خدایی مخصوصا از ناحیه یوسف باشد چون در دل ، محبت و علاقه شدیدی به او داشت ولی قضا و قدر خدا کار خود را کرد و یعقوب در دفع بلا، کاری نمی توانست بکند؛ لاجرم یوسف را را در شدت بی میلی به دست برادران سپرد، در حالی که دریافته بود که این بلا فقط بر سر یوسف خواهد آمد.

     

فرزندان یعقوب وقتی از خانه بیرون رفتند، یعقوب به شتاب خود را به ایشان رسانید و یوسف را بگرفت و به سینه چسبانید و با او معانقه کرد و سخت بگریست ولی بناچار دوباره به دست فرزندانش سپرد. فرزندان ، این بار با عجله رفتند تا مبدا پدر بنگرد و یوسف را از دستشان بگیرد. وقتی کاملا دور شدند، او را به باتلاقی که درخت انبوهی داشت بردند و گفتند سر او را می بریم و زیر این درخت می گذاریم تا شبانگاهان طعمه گرگان شود؛ ولی بزرگ ترشان گفت که یوسف را مکشید ولیکن در چاهش بیندازید تا کاروانیان رهگذر، او را گرفته و با خود ببرند. پس او را به کنار چاه آوردند و در چاه انداختند به خیال این که در چاه غرق شود. ولی وقتی در ته چاه قرار گرفت ، فریاد زد: ای دودمان رومین ! از قول من به پدرم یعقوب سلام برسانید. وقتی دیدند او غرق نشده به یکدیگر گفتند: باید از اینجا کنار نرویم تا زمانی بفهمیم مرده است . آن قدر ماندند تا از او مأیوس شدند. وقتی یعقوب کلام ایشان را شنید، «انالله» گفت و گریه کرد و به یاد وحی الهی افتاد که فرموده بود: آماده بلا باش . پس خویشتن داری کرد و یقین کرد که بلا نازل شده است . آری ، او می دانست که خداوند گوشت بدن یوسف را به گرگ نمی دهد، آن هم قبل از آن که خواب یوسف را به تعبیر برساند.

     

ابوحمزه ثمالی گوید: چون حدیث امام سجاد (علیه السلام) تمام شد، من به خانه رفتم و فردا دوباره شرفیاب شدم و عرض کردم : فدایت شوم ! دیروز شرح داستان یعقوب و فرزندانش را ناتمام گذاشتی . اینک بفرمایید برادران یوسف چه کردند و داستان یوسف به کجا انجامید؟

حضرت فرمود: فرزندان یعقوب وقتی روز بعد از خواب برخاستند با خود گفتند: برویم و سری به چاه بزنیم و ببینیم کار یوسف به کجا انجامید، آیا مرده است یا زنده ؟

     

وقتی به چاه رسیدند در کنار چاه قافله ای را دیدند که دلو به چاه می اندازند و چون دلو را بیرون کشیدند، یوسف را بدان آویزان شده دیدند، از دور ناظر بودند که آب کش قافله ، مردم قافله را صدا زد که : مژده دهید! برده ای از چاه بیرون آوردم . برادران یوسف نزیک آمدند و گفتند: این برده از ماست که دیروز در چاه افتاده بود و امروز آمده ایم او را بیرون بیاوریم . با این بهانه یوسف را از قافله گرفتند و به ناحیه ای از بیابان بردند و به او گفتند: یا باید اقرار کنی که برده ما هستی تا ما تو را بفروشیم و یا این که تو را می کشیم . یوسف گفت : مرا مکشید هر چه می خواهید بکنید. پس یوسف را نزد قافله آوردند و گفتند: چه کس این غلام را از ما می خرد؟ مردی او را به بیست درهم خریداری کرد و برادران هم به همین مبلغ اکتفا کردند. خریدار یوسف او را همه جا با خود می برد تا به شهر مصر آورد و در آنجا به پادشاه مصر فروخت .

ابوحمزه اضافه می کند که من به امام سجاد (علیه السلام) عرض کردم : در آن روز که یوسف را به چاه انداختند چند ساله بود؟ فرمود: پسری نه ساله بود. عرض کردم : در آن روز بین منزل یعقوب و مصر چقدر فاصله بود؟ فرمود: مسیر دوازده روز (۵۳۱).

     

در تفسیر عیاشی از ابی خدیجه و او را مردی ، از امام صادق (علیه السلام) روایت کرده که فرمود: یعقوب از این رو به داغ فراق یوسف مبتلا شد که گوسفندی چاق کشته بود و یک از اصحابش به نام «یوم» و یا «قوم» محتاج به غذا بود و آن شب چیزی نیافت که افطار کند، یعقوب از او غفلت کرد، گوسفند را خورد و چیزی به او نداد، در نتیجه به درد فراق یوسف مبتلا شد. از آن به بعد، همه روزه منادیش فریاد می زد: هر که روزه است بر سر سفره یعقوب حاضر شود. و این ندا را هر صبح و شام تکرار می کرد. (۵۳۲)

     

فرمانروایی یوسف در مصر

طبرسی (رحمه الله) در تفسیر خود از کتاب نبوت از امام رضا (علیه السلام) روایت کرده است که آن حضرت فرمود: «یوسف پس از این که فرمانروا گردید، دست به کار جمع آوری آذوقه و غله زد و در هفت سال فراوانی ، انبارها را پر کرد، چون سالهای قحطی رسید، شروع به فروش غله کرد. در سال اول ، مردم هر چه درهم و دینار و پول نقد داشتند به یوسف دادند و آذوقه و غله گرفتند، تا جایی که دیگر در مصر و اطراف آن درهم و دیناری نماند جز آن که ملک یوسف شده بود. چون سال دوم شد، جواهرات و زیورآلات خود را نزد یوسف آوردند و در مقابل ، آذوقه گرفتند، تا جایی که دیگر زیور آلاتی نماند جز آن که در ملک یوسف بود. در سال سوم ، هر چه دام و چهارپا داشتند همه را به یوسف دادند و آذوقه گرفتند، تا جایی که دیگر چهارپایی در مصر نبود مگر آن که ملک یوسف بود. در سال چهارم ، هر چه غلام و کنیز و برده داشتند همه را به یوسف فروختند و آذوقه گرفتند و خوردند، تا جایی که دیگر در مصر غلام و کنیزی نماند که ملک یوسف نباشد. سال پنجم ، خانه و املاک خود را به یوسف دادند و آذوقه خریدند، تا آنجا که در مصر و اطراف آن خانه و باغی نماند مگر آن که ملک یوسف شده بود. سال ششم ، مزارع و آب ها را به یوسف دادند و با آذوقه مبادله کردند و دیگر مزرعه و آبی نبود که ملک یوسف نباشد. سال هفتم ، خودشان را به یوسف فروختند و آذوقه خریدند و دیگر برده و آزادی نبود که ملک یوسف نباشد. از این رو، هر آزاده و برده ای با هر چه داشت ، در ملک یوسف شده بود. مردم می گفتند: «تا کنون ندیده و نشنیده ایم که خداوند چنین ملکی به پادشاهی عنایت کرده باشد و چنین علم و حکمت و تدبیری به کسی داده باشد».

     

در این هنگام ، یوسف به پادشاه مصر گفت : «در این نعمت و سلطنتی که خداوند به من در مملکت مصر عنایت کرده چه نظری داری ، رأی خود را در این باره بگو. من در کارشان نظری جز خیر و صلاح نداشته ام و آنان را از بلا نجات دادم». شاه گفت : هر چه خود صلاح می دانی درباره شان انجام ده ، رأی همان رأی توست !

یوسف فرمود: من خدا را گواه می گیرم و تو نیز شاهد باش که من همه مردم مصر را آزاد کردم و اموال و غلام و کنیزشان را به آنان بازگردانم . اکنون پادشاهی و فرمانروایی تو را نیز به خودت وامی گذارم ، مشروط بر آن که به سیره و روش من رفتار کنی و بنابر حکم من حکم کنی .

شاه گفت : این کمال افتخار و سربلندی من است که جز به روش و سیره تو رفتار نکنم و جز بر طبق حکم تو حکمی نکنم . اگر تو نبودی توانایی بر این کار نداشتم و این سلطنت و عزت و شوکتی را که دارم از برکت تو به دست آوردم . اکنون گواهی میدهم که خدایی جز پروردگار یگانه نیست که شریکی ندارد و تو فرستاده و پیغمبر او هستی و در همین منصبی که تو را بدان منصوب داشته ام بمان که در نزد ما همان منزلت و مقام را داری و امین ما هستی . (۵۳۳)

     

تدبیر یوسف برای نگه داشتن بنیامین

در تفسیر عیاشی به نقل از مردی شیعه ، از امام صادق (علیه السلام) روایت کرده که از آن حضرت از معنای قول خدا درباره یوسف سؤ ال کردم که می فرماید: «ای کاروانیان شما دزد هستید.» امام (علیه السلام) فرمود: آری ، برادران ، یوسف را از پدرش دزدیده بودند مقصود یوسف همین بود؛ نه دزدیدن پیمانه سلطنتی ؛ به شهادت این که هنگامی که برادران سؤ ال کردند: «مگر چه چیز را گم کرده اید؟». نگفت شما پیمانه ما را دزدیدید، بلکه گفت ما پیمانه سلطنتی را گم کرده ایم . به همین دلیل مقصودش از این که گفت : شما دزدید، همان دزدیدن یوسف است .

در کافی به سند خود از حسن صیقل روایت کرده که گفت : خدمت امام صادق (علیه السلام) عرض کردم : درباره یوسف که گفت : أیتها العیر انکم لسارقون . روایتی به ما رسیده است که فرموه : به خدا، نه برادران او دزدی کرده بودند و نه او دروغ گفته بود، چنان که ابراهیم خلیل که گفته بود: «بلکه بزرگ تر شان این کار را کرده ، اگر حرف می زنند از خودشان بپرسید» و حال آن که به خدا قسم نه بزرگ تر بت ها؛ بت ها ر شکسته بود و نه ابراهیم دروغ گفته بود.

     

حسن صیقل می گوید: امام صادق (علیه السلام) فرمود: صیقل ! نزد شما چه جوابی در این باره هست ؟ عرض کردم: ما جز تسلیم در برابر فرمایش ‍ امام چیزی نداریم. امام فرمود: خداوند دو چیز را دوست دارد و دو چیز را دشمن . آن دو را که دوست می دارد؛ رفت و آمد کردن میان دو صف (متخاصم را جهت اصلا و آتشی دادن) و نیز دروغ در راه اصلاح است و آن دو را که دشمن می دارد: قدم زدن در میان راه ها (میان دوکس آتش ‍ افروختن) و دروغ در غیر اصلاح است . ابراهیم (علیه السلام) اگر گفت : «بلکه این کار را بزرگشان کرده»، مقصودش اصلاح و راهنمایی قوم خود به درک این معنا بود که آن خدایانی که می پرستند، موجوداتی بی جان هستند و همچنین یوسف ، مقصودش از آن کلام اصلاح بوده است . (۵۳۴)

     

تهمت دزدی برادران به یوسف

در تفسیر عیاشی از اسماعیل بن همام روایت کرده که گفت : امام رضا (علیه السلام) فرمود: اسحاق پیغمبر، کمربندی داشت که انبیا و بزرگان یکی پس از دیگری آن را به ارث می بردند. در زمان یوسف این کمربند نزد عمه او بود و یوسف نیز نزد عمه اش به سر می برد و عمه اش او را خیلی دوست می داشت . روزی حضرت یعقوب کسی را نزد خواهرش فرستاد و گفت که یوسف را روانه منزل کن ، دوباره می گویم تا نزد تو بیاید. عمه یوسف به فرستاده یعقوب گفت : فقط امشب را مهلت دهید من او را ببویم ، فردا نزد شما روانه اش می کنم . سپس برای این که یعقوب را قانع سازد که چشم از یوسف بپوشد، فردای آن روز آن کمربند را از زیر پیراهن یوسف به کمرش بست و پیراهنش را روی آن انداخت و او را نزد پدر روانه کرد. سپس ‍ به نزد برادرش یعقوب رفت و گفت : مدتی است که کمربند ارثی را گم کرده ام و اینک می بینم که یوسف آن را زیر پیراهنش بسته است . چون قانون مجازات دزد در آن روز این بود که سارق برده صاحب مال شود، از این رو با دسیسه یوسف را نزد خود برد و نگه داشت . (۵۳۵)

     

آگاهی یعقوب از زنده بودن یوسف

حنان بن سدیر می گوید: به امام باقر (علیه السلام) عرض کردم : مقصود یعقوب به پسرانش که گفت : «بروید و یوسف و برادرش را بجویید» چیست ؟ (۵۳۶) آیا یعقوب پس از آن که بیست سال از یوسف دور شده بود، می دانست که او زنده است ؟ امام (علیه السلام) فرمود: آری ، عرض کردم : چگونه می دانست که او زنده است ؟ امام (علیه السلام) فرمود: هنگام سحر دعا کرد و از خدا خواست که فرشته مرگ بر او نازل گردد. خداوند عزوجل دعایش را اجابت کرد و فرشته مرگ که نامش «بریال» بود نزد یعقوب آمد. بریال گفت : ای یعقوب ! چه می خواهی ؟ فرمود: بگو بدانم آیا جان هایی را که می گیری دست جمعی می گیری یا جدا جدا؟ بریال گفت : جدا جدا می گیرم . فرمود: آیا در میان این جان هایی که گرفته ای به جان یوسف برخورده ای ؟ (آیا یوسف را قبض روح کرده ای ؟) عرض کرد: خیر. یعقوب دانست که یوسف زنده است و به فرزندانش فرمود: بروید و یوسف و برادرش را بجویید. (۵۳۷)

     

تواضع یوسف به پدر

بنابر روایاتی که از امام صادق (علیه السلام) نقل شده است ، حضرت یوسف (علیه السلام) با گروهی از مأموران خود با نظم و شکوه خاصی به استقبال یعقوب (علیه السلام) آمدند. هنگامی که نزدیک هم رسیدند، یوسف بر پدر سلام و احترام کرد ولی همین که خواست از مرکب خود پیاده شود، مناسب ندید که با آن شکوه و عظمت از مرکب خود پیاده شود. جبرئیل در همان حال بر او نازل شد و به یوسف گفت : دست خود را باز کن . چون یوسف دست خود را باز کرد، نوری از کف دست او به طرف آسمان ساطع گشت . یوسف گفت که این نور چه بود؟

جبرئیل گفت : این نور نبوت است که از صلب تو خارج شد، زیرا لحظه ای پیش ، به پدرت تواضع نکردی و در مقابل او پیاده نشدی . (۵۳۸)

     

یوسف (علیه السلام) حجت خداوند بر بندگان

امام صادق (علیه السلام) فرمودند: روز قیامت زن زیبارویی را که به خاطر زیبایی اش فریفته و گمراه گشته است، می آورند. او می گوید: پروردگارا! مرا زیبا خلق کردی و نتیجه آن شد که دیدی ، در این هنگام مریم (علیها السلام) را می آورند و به آن زن می گویند: تو زیباتری یا این؟ ما او را هم زیبا آفریدیم ، اما مفتون و گمراه نشد.

سپس مرد زیبایی را می آورند که به خاطر زیبایی اش به فتنه و گناه کشیده شده است . او می گوید: پروردگارا! مرا زیبا آفریدی و نتیجه از جانب زنان ، آن شد که می دانی . پس در این موقع حضرت یوسف (علیه السلام) را می آورند و به آن مرد می گویند: تو زیباتری یا این مرد؟ ما او را هم زیبا آفریدیم اما گرفتار فتنه و فساد نشد.

آنگاه شخص گرفتار و بلازده ای را می آورند که بر اثر آن به فتنه و گمراهی در افتاده است . او می گوید: پروردگارا! مرا به شدت گرفتاری و بلا مبتلا کردی تا این که به فتنه و تباهی درافتادم . پس حضرت ایوب (علیه السلام) را می آورند و به آن مرد می گویند: آیا رنج و بلای تو سخت تر بود یا رنج و بلای این؟ او هم به رنج و بلا درافتاد اما هرگز دچار فتنه و گمراهی نشد. (۵۳۹)

     

دیدار زلیخا و یوسف

در روایات وارد شده است که چون یعقوب به دیدن یوسف رفت ، یوسف با مرکب خود به استقبال او بیرون آمد. در راه بر همسر عزیز (زلیخا) گذشت که در غرفه خود مشغول عبادت بود، همسر عزیز چون یوسف را دید، او را شناخت و با صدایی نالان گفت : هان ! ای سوار! مرا به اندوهی دراز گرفتار کردی ، چه نکوست تقوا و پرهیزگاری که چه بندگانی را آزاد کرد و چه زشت است گناه که چه آزادها را بنده ساخت . (۵۴۰)

     

قهرمان پاکدامنی

ابن عباس می گوید: یوسف ، مدت سه سال در منزل عزیز مصر به سر برد تا آن که همسر او دلباخته جمال یوسف گشت . از آن تاریخ یوسف هفت سال تمام بر زمین می نگریست و هرگز اتفاق نیفتاد که بر چهره زلیخا بنگرد. روزی زلیخا به او گفت : سرت را بالا بیاور و مرا نگاه کن . چشمان زیبایی داری ! یوسف که شیطنت را در کلام او تشخیص داده بود، گفت : اولین چیزی که در قبر بر روی صورتم خواهد افتاد همین چشمانم می باشد! آنگاه زلیخا اظهار داشت : چه بوعی مطبوعی داری ! یوسف در پاسخ عشوه گری های او گفت : کافی است که سه روز بعد از مرگم بوی من به مشامت برسد، در آن هنگام از من گریزان خواهی شد: همسر عزیز ادامه داد: چرا به من نزدیک نمی شوی ؟ یوسف پاسخ داد: تقرب به خداوند را می جویم . زلیخا گفت : بستری از حریر و زنی زیبا در انتظار تو است ! یوسف پاسخ داد: می ترسم بهره بهشتی ام را از دست بدهم . زلیخا که با مقاومت و ایمان راستین یوسف مواجه شد، او را تهدید به عقوبت و زندان نمود، اما یوسف در پاسخ او گفت : آن کسی که مرا کفایت می کند پروردگارم می باشد. (۵۴۱)

     

ازدواج یوسف با زلیخا

در حدیثی امام باقر (علیه السلام) فرمودند: هنگامی که یوسف به عزیز مصر رسیده بود، روزی زلیخا به دربار او آمد، اما ملازمان از ورود او ممانعت می کردند زیرا گمان می کردند که ممکن است باعث آزردگی خاطر یوسف شود. اما زلیخا گفت که من از کسی که خوف خداوند در دلش جایگزین گشته است ، هیچ گونه ترسی به خود راه نخواهم داد. هنگامی که یوسف با او رو به رو شد از او خواست که توضیح دهد که چگونه خود را به آن فضاحت و خواری کشاند.

زلیخا در جواب گفت : زیبایی منحصر به فرد تو محرک اصلی من بود.

یوسف به او گفت : اگر این گونه باشد، پس اگر پیامبر آخرالزمان که محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) نام دارد را ببینی چه خواهی کرد؟

زلیخا گفت : هم اکنون محبت او در دل من افتاده است . خداوندبه یوسف وحی فرستاد که او راست می گوید و من هر کس را که محبت پیامبرم در دلش جای گرفته باشد دوست می دارم . کمی بعد یوسف به امر الهی زلیخا را به همسری برگزید. (۵۴۲)

     

علت تأخیر یعقوب در آمرزش فرزندان

اسماعیل بن فضل هاشمی می گوید: محضر امام صادق (علیه السلام) عرض کردم : مرا خبر دهید از یعقوب (علیه السلام) هنگامی که فرزندانش به او عرض کردند: ای پدر! برای ما طلب آمرزش کن زیرا ما خطاکار بودیم ، چرا به ایشان فرمود: به زودی از پروردگارم برای شما طلب آمرزش خواهم کرد، چرا طلب آمرزش را به تأخیر انداخت و همان موقع آنان را نبخشید؟ اما هنگامی که برادران یوسف به آن حضرت گفتند: به خدا سوگند حق تعالی تو را بر ما برگزید و ما خطاکار می باشیم ؛ چرا یوسف فرمود: امروز هیچ سرزنشی بر شما وارد نیست ، خداوند شما را خواهد بخشید زیرا او مهربان تر از هر مهربانی است ؛ پس بدون درنگ از خطای آنان گذشت و آن را به تأخیر نینداخت ؟

امام (علیه السلام) در پاسخ فرمودند: جهتش آن است که قلب جوان نازک تر از قلب پیر است ، از این رو یوسف بدون درنگ از خطای برادرانش گذشت ولی یعقوب عفو و گذشت را به تأخیر انداخت . افزون بر این برادران یوسف نسبت به او بدون واسطه جنایت کردند ولی جنایتشان در حق یعقوب به خاطر جنایت بر یوسف بود، پس یوسف نسبت به حق خودش مبادرت به عفو نمود اما یعقوب چون گذشتش در واقع عفو از حق غیر بوده نه از حق خود، بناچار آن را تا سحر شب جمعه تأخیر انداخت . این امر، طبیعی است که انسان از حق خود به سرعت می تواند بگذرد اما راجع به حق دیگری جای تأخیر دارد. (۵۴۳)

* پرسش ها و پاسخ ‌های داستان حضرت یوسف (علیه السلام)

     

۱: دلیل عشق و علاقه بسیار زلیخا به یوسف (علیه السلام) چه بود؟

برای این علاقه که تدریجا به صورت دلباختگی و عشق سوزان درآمد و زلیخا با آن سماجت از یوسف درخواست کامجویی کرد، چند دلیل ذکر کرده اند:

     

برخی گفته اند که زلیخا از لذت داشتن فرزند محروم بود، به همین جهت در جستجو بود تا به جای فرزند، دل خود را به انسانی میان افراد خانه بسپارد و اوقات فراغت خود را با مهرورزی به او سرگرم و سپری سازد؛ با آمدن یوسف به خانه زلیخا و اظهار تمایل شوهرش به این که او را به جای فرزند خود بگیرند، خواسته زلیخا عملی شد، اما این علاقه و دلدادگی کم کم از روال طبیعی خارج شد و به صورت دیگری درآمد.

     

گروهی دیگر نیز گفته اند که زلیخا از یک زندگی اشرافی کامل برخورار بود که هیچ گونه رنج و زحمتی در آن نداشت. غلامات و کنیران او کارهای خانه را انجام می دادند و بهترین غذا و وسایل استراحت را برای او فراهم می کردند و سیله تفریح و خوش گذرانی از هر سوی برای او آماده بود و سرگرمی او این بود که درباره زیبایی این و آن فکر کند و در صدد کامجویی و لذت بیشتری در زندگی باشد. پیداست که برای چنین شخصی در چنین محیطی ، وجود یوسف زیبا چه اندازه هیجان انگیز و دلرباست.

با توجه به این که یوسف با رسیدن به سنین جوانی از هر نظر آراسته و کامل شده بود و برای زلیخا هیجان انگیزتر و دلرباتر گردید و عشق یوسف ، دل او را از هر سو احاطه کرده بود. در این شرایط تنها نیرویی که می توانست جلوی هواهای نفسانی و درخواستهای نامشروع زلیخا را بگیرد و او را به عفت و تقوی وادارد، ایمان محکم به خدای یکتا بود که در زلیخا وجود نداشت . او زنی بت پرست بود که بت بی جانی در خانه داشته و گاهی برای پرستش در برابر او خضوع می کرده است .

     

دلیل دیگری که برخی برای تعلق خاطر شدید زلیخا به یوسف و تقاضای کامجویی از او ذکر کرده اند، این است که گفته اند: عزیز مصر - همسر زلیخا - عنین (۵۴۴) بوده و نمی توانسته به تمایلات جنسی همسر خود پاسخ مثبت دهد که اگر این نقل صحیح باشد می توان گفت که مهم ترین انگیزه برای درخواست نامشروع زلیخا همین بوده است و با توجه به دو علت قبلی و بخصوص علت دوم ، می توان حدس زد که تا چه اندازه آتش شهوت در وجود زلیخا شعله ور شده بوده که او را دیوانه وار به تقاضای کامجویی از یوسف وادار کرده است .

     

افزون بر آنچه گفته شد، حامل این عشق سوزان یک زن بوده است و معمولا تحمل زنان در این گونه موارد به مراتب کمتر از مردان است و نیروی خودداری تملک نفس در آنان ضعیف تر از جنس مخالفت است . (۵۴۵)

     

۲: چه کسی بین یوسف و زلیخا داوری کرد؟

قرآن کریم به اجمال در این باره می فرماید: «در این هنگام شاهدی از خاندان آن زن گواهی داد» که برای پیدا کردن مجرم اصلی ، از این دلیل روشن استفاده کنید: «اگر پیراهن یوسف از پیش رو پاره شده باشد، آن زن راست می گوید و یوسف دروغگو است و اگر پیراهنش از پشت پاره شده است آن زن دورغ می گوید و یوسف راستگو است». (۵۴۶)

     

این که دارو پرونده یوسف و زلیخا چه کسی بود که توانست به این زودی بی گناه را از گناهکار تشخیص دهد، نظرات متفاوتی وجود دارد. بعضی گفته اند که یکی از بستگان همسر عزیز مصر بود؛ که کلمه من أهلها در آیه ۲۶ از سوره یوسف گواه بر آن است ؛ بعضی گفته اند که پسر عموی زلیخا بود و برخی هم می گویند که خواهرزاده او بوده است ، به هر صورت گروهی از مفسران عقیده دارند که او مردی حکیم و دانشمند و باهوش بوده است که در آن ماجرایی که هیچ شاهد و گواهی ناظر آن نبوده ، توانست از شکافت پراهن حقیقت حال را ببیند، می گویند این مرد از مشاوران عزیز مصر و در آن ساعت همراه او بوده است .

     

سخن دیگر این که در بعضی از نقل ها و روایات آمده است که آن شاهد، کودکی شیر خوار بوده که خدای تعالی او را به سخن آورده تا به پاکدامنی یوسف گواهی دهد، یا یوسف از او خواسته که به سخن آید و گواهی دهد و او به صورت اعجاز و خرق عادت به سخن آمده و گواهی مزبور را به نفع یوسف داد. (۵۴۷) عزیز مصر نیز هنگامی که دید کودک شیرخوار همچون مسیح در گهواه به سخن آمد، متوجه شد که یوسف یک غلام نیست بلکه پیامبر یا پیامبر گونه (۵۴۸) است .

     

۳: چرا یوسف (علیه السلام) از مناصب مهم مملکتی، مقام خزانه داری را انتخاب کرد؟

انتخاب این مقام از این رو بود که می خواست کشت و برداشت محصول و واردات و صادرات غله در خزانه های مصر تحت نظر و دستور مستقیم او باشد تا در هفت ساله اول که دوران وسعت و فراخی نعمت و پر محصولی است ، اضافه بر مایحتاج زندگی مردم مصر را، بدون کم و کاست در انبارها ذخیره کند و از اسراف هایی که معمولا در این دستگاه ها می شود جلوگیری کند و مردم را در سالهای قحطی از هلاکت و نابودی نابودی نجات دهد. افزون بر این وسیله خوبی برای پیشبرد هدف مقدس توحیدی او محسوب می شد و گرنه یوسف طالب مقام و ریاست و خوشی و ذلت نبود که با مقام معنوی و شخصیت روحانی او منافاتی داشته باشد.

از این رو در روایات آمده است که یوسف در تمام سالها قحطی هیچ گاه غذای سیر نخورده و وقتی از او می پرسیدند که با این که تمام خزانه های مصر در دست توست ، چرا گرسنگی می کشی و خود را سیر نمی کنی ؟ در جواب می فرمود: می ترسم خود را سیر کنم و گرسنه ها را فراموش نمایم .

     

در روایتی آمده است که مردی به امام هشتم حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) ایراد گرفت و گفت : چگونه ولیعهدی مأمون را پذیرفتی ؟ امام (علیه السلام) در جوابش فرمود: آیا پیغمبر بالاتر است یا وصی پیغمبر؟ آن مرد گفت : البته پیغمبر. فرمود: آیا مسلمان برتر است یا مشرک ؟ آن مرد گفت : مسلمان . امام (علیه السلام) فرمود: عزیز مصر شخص مشرکی بود و یوسف پیغمبر خدا بود. مأمون مسلمان است ومن هم وصی پیغمبر هستم و یوسف خود از عزیز مصر درخواست منصب کرد و گفت که مرا بر خزانه داری مملکت بگمارد که من نگهبان و دانا هستم ، ولی مرا مأمون ناچار به پذیرش ولیعهدی خود کرد. (۵۴۹)

از این رو پذیرفتن منصب های ظاهری یا درخواست آن از طرف مردان الهی ، اگر مصلحتی در کار باشد، هیچ گونه منافاتی با شأن و مقام روحانی و اهلی آنان دارد و موجب ایراد و اشکال نیست .

     

۴ چرا یعقوب (علیه السلام) به فرزندانش دستور داد که هنگام ورود به مصر از یک دروازه وارد نشوند؟

در این که یعقوب (علیه السلام) به چه منظوری این دستور را به فرزندان خود داد، اختلاف است . عده ای گفته اند که برادران یوسف ، هم از جمال کافی بهره مند بودند و هم قامت های رشید داشتند (گرچه مثل یوسف نبودند ولی بالاخره برادر یوسف بودند)؛ پدر نگران بود که آن جمعیت یازده نفری که چهره هایشان نشان میداد ازسرزمین دیگری به مصر آمده اند، توجه مردم را به خود جلب کنند. او نمی خواست از این راه چشم زخمی به آنان برسد. کسانی که این نظر را دارند، به دنبال این گفتار، برای اثبات این که چشم زخم حقیقت دارد و چشم مردم را زوال و نابودی نعمت ها موثر است ، سخنانی گفته و حدیث هایی نیز از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نقل کرده اند و از نظر علمی هم موضوع را مورد بحث قرار داده اند که ما به همین مقدار اکتفا می کنیم . (۵۵۰)

علت دیگری که برای این دستور یعقوب (علیه السلام) ذکر شده این است که ممکن بود وارد شدن دسته جمعی برادران از یک دروازه مصر و حرکت گروهی آنان ، چهره های جذاب و اندام های درشت ، حسد دیگران را برانگیزد و نسبت به آنان نزد دستگاه حکومت سعایت کنند و به عنوان یک جمعیت بیگانه که قصد خرابکاری دارند مورد سوء ظن قرار دهند، از این رو پدر به آنان دستور داد که از دروازه های مختلف وارد شوند تا جلب توجه نکنند.

     

۵: آیا نسبت سرقت دادن یوسف به برادران، فعل قبیحی نبود؟

این که منادی یوسف فریاد زد که «ای کاروانیان شما دزد هستید» ایرادی به یوسف نیست که چرا آن پیغمبر بزرگوار به دروغ نسبت دزدی به برادران داد، زیرا اولا، خود یوسف این نسبت را به برادران نداد و چنین سخنی بر زبان جاری نکرد، بلکه منادی او چنین گفت و شاید جارچی از توطئه بی خبر بوده و فقط همین مقدار مطلع شد که پیمانه گم شده است . سپس میان بارهای میهمانان کاخ پیدا شده است ، اما از اتفاقات پشت پرده خبر نداشت و از تدبیری که در این باره شده بود بی اطلاع بود. ثانیا، شاید نسبت دزدی به برادران ، به ملاحظه اعمال قبلی آنان بوده نه رفتارشان در آن ایام ، چرا که همین برادران ، یوسف را با حیله و نیرنگ از پدرشان یعقوب دزدیدند و به درون چاه انداختند و به قول برخی او را به کاروانیان فروختند. اگر خود یوسف هم این نسبت را داده باشد و منادی به دستور خود یوسف این ندا را داده باشد، سخن خلاف و دروغی نگفته است ، زیرا آنان چند سال قبل از آن به سرقت انسانی شریف و بلکه برادر خود دست زده بودند و به راستی مردمانی سارق بودند و این معنایی است که برخی از مفسران در معنای آیه گفته اند و در پاره ای از روایات از ائمه دین نیز روایت شده است . ثالثا معلوم نیست که این جمله را به صورت خبری گفته باشند بلکه ممکن است به صورت پرسش و استفهام صادر شده باشد، یعنی : ای کاروانیان ! آیا شما دزدید؟ که نظیر آن در کلام عرب بسیار است که جمله را به صورت انشائی ذکر می کنند ولی منظور پرسش و استفهام است .

     

۶: چگونه حضرت یعقوب (علیه السلام) بوی پیراهن یوسف (علیه السلام) را احساس کرد؟

بسیار آن را یک معجزه و خارق عادت برای یعقوب یا یوسف شمرده اند ولی قرآن از این نظر سکوت کرده است . از این رو می توان آن را توجیه علمی کرد. چرا که امروزه مسأله «تله پاتی» با انتقال فکر از نقاط دور دست ، یک مسأله مسلم علمی است که در میان افرادی که پیوند نزدیک با هم دارند و یا از قدرت روحی فوق العاده ای برخوردارند، برقرار می شود. شاید بسیاری از ما در زندگی روزمره خود به این مسأله برخورد کرده ایم که گاهی مادری یا برادری بدون جهت در خود احساس ناراحتی فوق العاده در خود می کند، چیزی نمی گذرد که به او خبر می رسد برای فرزند یا برادرش ‍ در نقطه دوردستی حادثه ناگواری اتفاق افتاده است .

     

دانشمندان این نوع ارتباط را از طریق تله پاتی و انتقال فکر از نقاط دور توجیه می کنند. در داستان یعقوب نیز ممکن است پیوند شدید او با یوسف و عظمت روح او سبب شده باشد، احساسی را که از حمل پیراهن یوسف به برادران دست داده بود از آن فاصله دور در مغز خود جذب کند. البته امکان دارد که این مسأله مربوط به وسعت دایره علم پیامبران بوده باشد. در بعضی از روایات نیز اشاره جالبی به مسأله وسعت دایره علم پیامبران بوده باشد. در بعضی از روایات نیز اشاره جالبی به مسأله انتقال فکر شده است . کسی از امام باقر (علیه السلام) پرسید: گاهی اندوهناک می شوم بدون آن که مصیبتی به من رسیده باشد یا حادثه ناگواری اتفاق بیفتد، به گونه ای که خانواده و دوستانم آن را از چهره من درک می کنند. حضرت فرمود: آری ، خداوند مؤ منان را از طینت واحد بهشتی آفریده و از روحش در آنان دمیده است از این رو مؤ منان برادر یکدیگرند؛ هنگامی که در یکی از شهرها به یکی از این برادران مصیبتی برسد در بقیه نیز تأثیر می گذارد.

     

از بعضی روایات نیز استفاده می شود که آن پیراهن ، یک پیراهن معمولی نبوده است ، بلکه پیراهنی بهشتی بوده که از ابراهیم خلیل در خاندان یعقوب به یادگار مانده بود و کسی که همچون یعقوب شامه بهشتی داشت ، بوی این پیراهن بهشتی را از دور احساس می کرد.

     

این اشکال در اشعار فارسی نیز منعکس شده است که کسی به یعقوب گفت:

ز مصرش بوی پیراهن شنیدی             چرا در چاه کنعانش ندیدی ؟

یعنی این که چگونه می شود که این پیامبر بزرگ الهی از آن همه راه که بعضی هشتاد فرسخ و بعضی ده روز نوشته اند، بوی پیراهن یوسف را حس کند، اما در کنار خودش در سرزمین کنعان ، هنگامی که او را در چاه انداخته بودند، از حوادثی که می گذرد آگاه نشود.

     

در پاسخ این اشکال نیز باید گفت که علم آنان به مور غیبی متکی به اراده پروردگار است و آنچه که خدا بخواهد آنان می دانند، هر چند مربوط به دورترین نقاط جهان باشد. میت وان آنان را به مسافرانی تشبیه کرد که در یک شب تاریک و ظلمانی از بیابانی که ابرها، آسان آن را فراگرفته است می گذرند؛ لحظه ای برق در آسمن می زند و تا اعماق بیابان را روشن می سازد و همه چیز در برابر چشم این مسافران روشن می شود، اما لحظه ای دیگر خاموش می شود و تاریکی همه جا را فرا می گیرد، به طوری که هیچ چیز به چشم نمی خورد. اید حدیثی که از امام صادق (علیه السلام) در مورد علم امام نقل شده نیز اشاره به همین معنا باشد، آنجا که می فرماید: «خداوند میان خود و امام و پیشوای خلق ، ستونی از نور قرار داده که از این طریق به امام می نگرد و امام نیز از این طریق به پروردگارش می نگرد و هنگامی که بخواهد چیزی را بداند در آن ستون نور نظر می افکند و از آن آگاه می شود».

     

با توجه به این واقعیت ، جای تعجب نیست که بنا بر مشیت الهی برای آزمودن یعقوب ، او از حوادث کنعان که در نزدیکش می گذرد بی خبر باشد، ولی روز دیگر که دوران محنت و آزمون به پایان می رسد، از مصر بوی پیراهن یوسف را احساس کند.

     

پی نوشت ها:

(۵۳۰) - تفسیر قمی ، ج ۱، ص ۳۴۰.

(۵۳۱) - علل الشرایع ، ط نجف ، ص ۴۸ - ۴۵.

(۵۳۲) - تفسیر عیاشی ، ج ۲، ص ۱۶۷.

(۵۳۳) - مجمع البیان ، ج ۵، ص ۲۴۴؛ بحار الانوار، ج ۱۲، ص ۲۹۳ (اقتباس از تاریخ انبیا، محلاتی ، ص ‍ ۳۳۳).

(۵۳۴) - تفسیر عیاشی ، ج ۲، ص ۱۸۵، ح ۵۰؛ اصول کافی ، ج ۲، ص ۳۴۱، ح ۱۷.

(۵۳۵) - تفسیر عیاشی ، ج ۲، ص ۱۸۵، ح ۵۳.

(۵۳۶) - یوسف / ۸۷.

(۵۳۷) - روضه کافی ، ص ۱۹۹، ح ۲۳۸.

(۵۳۸) - اصول کافی ، ج ۲، ص ۳۱۲ - ۳۱۱.

(۵۳۹) - بحارالانوار، ج ۷، ص ۲۸۵، ح ۳.

(۵۴۰) - امالی طوسی ، ص ۴۵۷، ح ۱۰۲۱.

(۵۴۱) - دعوات ، راوندی ، ص ۱۲۴.

(۵۴۲) - علل الشرایع ، ج ۱، ص ۲۰۵، باب ۴۸، ح ۱.

(۵۴۳) - همان ،! ۴۶، ح ۱.

(۵۴۴) - عنین : کسی که نتواند با زنان نزدیکی کند.

(۵۴۵) - تاریخ انبیاء، محلات ، ص ۲۷۹.

(۵۴۶) - یوسف / ۲۷ - ۲۶.

(۵۴۷) - مجمع البیان ، ج ۵، ص ۲۲۷.

(۵۴۸) - باید توجه داشت که این حدیث سند محکمی ندارد.

(۵۴۹) - عیون اخبار الرضا (علیه السلام )، ص ۲۷۸.

(۵۵۰) - ر.ک به تفسیر مجمع البیان و تفسیر فخر رازی ؛ ذل آیه ۶۷ سوره یوسف .

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • موحدی IR ۰۱:۳۱ - ۱۴۰۱/۰۲/۰۹
    2 0
    درتفسیر خواجه عبدالله انصاری موضوع عجیبی دیدم که من امن وعمل صالحا فلنفسه ومن اسا فعلیها هر عملی را عکس العملی ولوپیامبر باشد گویند :یعقوب کنیزی داشت که دارای فرزندی بود حضرت یعقوب فرزند را به غلامی می فوروشد ومادرش را نزد خود نگه می دارد وغلام از دیدن مادر ش محروم می گردد که خواجه می گوید ؛چشم یعقوب به یوسف نیفتاد تا زمانیکه چشم غلام به مادرش بیفتاد@